سحر ؛
جنازه
ی شب های رفته را به من میداد
و
سوسک های جوان
به
سفره های گرسنه
اشاره
میکردند
سکوت
بود و صدای دقیقه می آمد
جهان
، به هرزه گیاهِ نچیده میمانست
و
من ؛
- غریب تر از یک غروبِ نامیمون -
به مهمانی کابوس های زُبده می رفتم !
«» «» «»
آلوده کن با آبِ این مرداب رویم را
تا که مقدس ها رها سازد گلویم را
پس کوچه ها را گریه میکردم و می کردند
در خانه های خالی از غم گفتگویم را ↓
که دار ها ، بی/دار بودند ، طعنه می دادند
بر گردِ گردن های شان قلابِ مویم را
وقتی غزل ها در لجن ها غوطه ور باشد
«» «» «»
دوفتنه، جفت صحراگرد،کوچی های سرگردان
دو مفهوم مجرد، غرقِ پوچی های سرگردان
دو مصداق خشونتگر ، دوتا ویرانگر هستی
جنوبی های آتش پیشه،هوچی های سرگردان
دو سرباز کمان درمشت که با تیر میزند قلبم
دلاور های باران دیده ،غُچی های سرگردان
دو غچی،تُشله ی سنگی دو تا بی بادبان قایق
دوتا انجیرتشنه پشتِ لوچی های سرگردان
.
.
خطا خوردیکشب از چشمم نخِ ماه مثل پوقانه !
پریشان چشم و بی نور اند،موچی های سرگردان