منکه عامی نیستم تا خویشتنداری کنم
یا که مثلِ شیخِ جاهل مردمآزاری کنم
بال در بالِ قناریهای عاشق بر زمین
آمدم اینجا که بینِ خاکیان کاری کنم
عشقِ ماه و یوزِ عاشق سر به رسوایی کشید
بینِ شان باید همین شب خطبه را جاری کنم
آی گلهای سرِ دیوار! همراهی کنید
عشق را تا در میانِ کوچهها ساری کنم
ماهِ روزه آمد و القصہ یکبارِ دگر
ماندهام با شهدِ لبهای کہ افطاری کنم؟!
بردباری صید را بر حلقه در خواهد کشید
آدمی همت کند از سنگ زر خواهد کشید
ریشه بر جانِ درخت آخر تبر خواهد کشید
گرچه دو دیده بهدر بودن حدیثی ساده نیست
مینشینم تا که سایه از کنارم بگذرد
سایه چون برگِ چناری از غبارم بگذرد
دستها را میگذارم روی شانه، تا کلاغ
با خیالی راحت از پهلوی دارم بگذرد
میکَـنم با ناخنِ حسرت خیالات را بهلب
تا ز یاد آوردنِ خالات خمارم بگذرد
چشمهایم را نمودم چشمه، ابرو را چو پُل
تا ازین چشم انتظاری، روزگارم بگذرد
در بهای «دوستت دارم!» صد آمو تا به کی
باید از چشمانِ سرد و بیقرارم بگذرد ؟
موج اگر با ماهیانِ مرده غمخواری نکرد