جولا گکِ عشق هرچه نخ ریسته است
در من نگهِ تو بیش از آن زیسته است
اینقــدر که من گریستم از غمِ تو
ابـرِ دو هـزار ساله نگریسته است!
هوس کرده بودی که باران بیاید
که باران به روی خیابان بیاید
که هی دانه دانه ز موی تو باران
به رقصی حبابی به میدان بیاید
چنان گرمِ این ساز و هنگامه باشی
که غم از حسادت به گریان بیاید
ولی، حال باران که آمد نبودی
من اینجا نشستم زمستان بیاید
مگر در زمستان بیایی و با تو
غم و درد و غربت به پایان بیاید
در نامهام گفتم که: «شادم»،«قانعم»،«خوبم»
اما تو این را ذره ای باور نکن خوبم!
از بس به یادت بر سرِ هر جاده خشکیدم
پنداشتند این زاغ های ساده از چوبم
زآندم که گفتی: « چشمهایت حبّه انگور اند! »
بد مستها هر لحظه میسازند مشروبم!
کابوسهایم چون تُرا دارند، شیرین اند
مهمان که می آیی شب از چشمانِ مرطوبم
دنیای را که گفته بودی: « بعدِ من شاید…»
دیدم، به پشمی هم نمیارزید، محبوبم!
فرجامِ آدم های عاشق پیشه مردن نیست
بعد از تو مرگ حتا نخواهد کرد مغلوبم!
وقتیکه کس چشمانِ پُر نم را نمیفهمد
دیوانه باشدْ آدمی غم را نمیفهمد
بر شانههایم بعد ازین سر مینهی، هُشدار
این شانه فرقِ مار و مرهم را نمیفهمد
من زخمِ ناسورِ زمینام، چشمِ تان روشن!
ماری که زهر آگین بُود سم را نمیفهمد
گفتم برای دردِ خود تنها بگریَم، لیک
چشمیکه دریا میشود کم را نمیفهمد
آدم شدم دردِ خودم را با خدا گفتم
دیدم خدا هم دردِ آدم را نمیفهمد
گرچه ده ویرانه گردیده ولی از خان پُر است
از کبوتر های بیروزی سرِ ایوان پُر است
بس کن ای نوحِ نبی کار از پریشانی گذشت
عرشه و کابینِ کشتیِ تو از حیوان پُر است
من پُرم از شعرِ غربت، من پُرم از شعرِ درد
از شکایتنامه هایم دفتر و دیوان پُر است
تازه میفهمیکه وقتی خانه را گُم میکنی
شهرِ رؤیا هایت از پسکوچه و میدان پُر است
هر قدر که بیش مینوشی ازین خونابِ دل
باز میبینی که بیش از نیمه این لیوان پُر است.
من اگر نقاش بودم «ماه» را «نان» میکشیدم
برکه را یک گوشهای از شهرِ ویران میکشیدم
«درد» را چون عنکبوتی دورِ آدم در تنیدن
«مرگ» را معتادِ لرزان بر خیابان میکشیدم
جای آن لکاتهای که تن به نانی میفروشد
کاردک را میگرفتم قوی گریان میکشیدم
من که رویا های خود را بردهام با خود به گوری
قبل از آن روزی که در گهواره دندان میکشیدم
کاش میشد تا به غیر از واژه را سوهان کشیدن
روی این ابیاتِ واهی خطِ بطلان میکشیدم